رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

unforgettable moments

پول نداریم ....

سلام موشک مامان .. دیروز من ساعت 11 اومدم خونه و با هم رفتیم تا سر کوچه تا برای تو پوشک بخریم . رفتیم توی داروخونه بعد وقتی خواستیم پول بدیم تو بلند گفتی " پول نداریم " آبروی منو بردی !! تازه بعدش رفتیم تا برات بستنی بخرم داشتیم میومدیم بیرون بازم داد زدی " پول نداریم " یه جوری هم میگی خیلی بامزه میگی . باید ازت فیلم بگیرم تا یادگاری بمونه .. خلاصه دیروز خیلی شیطونی کردی واقعا اعصابم خورد شد . توی این آفتاب داغ همش میخوای بری توی حیاط بازی کنی . خیلی سیاه سوخته شدی ... بگذریم ولی دیشب موقع شام یه عالمه منو ماچ کردی و هی میگفتی دوست دارم . وای من دیوونه شدم . ای کاش فقط یه کم حرف من رو گوش میکردی . آهان یادم رفت دیروز رفتیم یه شمشیر برا...
31 خرداد 1390

روز پدر

سلام به همه مادر ها !!!   البته امروز روز پدر ولی خب اگه ما مادر ها نبودیم اونها هم پدر نمیشدند دیگه ..... مامان جونم سلام .... امروز سالگرد قمری تولد تو هست . آخه تو ،دوسال پیش روز پدر دنیا اومدی . عزیزم تولدت مبارک . امروز با من اومدی سر کار . از صبح ساعت 8 مثل کارمند ها بلند شدی و لباس پوشیدی و با خاله نازی اومدیم . نازی از کربلا برات یه هواپیما آورده که تو خیلی دوستش داری . خلاصه امروز خیلی پسر خوبی بودی و زیاد شیطونی نکردی . بعد که فرنوش اومد و تو رو با خودش برد خونه مانی نی .                       &nbs...
26 خرداد 1390

هیچ جا نرفتیم

دیدی چی شد؟... جمعه هیچ جا نرفتیم . من حالم خوب نبود و به جای گردش رفتم بیمارستان و سرم زدم تا 5 غروب . یه جورایی تو کما بودم . فشارم 6 بود و فکر کنم خون هم کلا توی بدنم نبود چون تمام دست و پام خواب رفته بود و سرم هم خیلی گیج میرفت ! ... خب بگذریم . اما به تو که بد نگذشت . با فرنوش رفتی پارک و بعد هم خونه مانی نی و توی حیاط آب بازی کردی . اینا رو خودت گفتی ها . " با با جونی . حیاط . اب بازی. خیس . لباس . پشت . گلی . خیس..." یعنی باباجونی منوبرد توی حیاط و من آب بازی کردم پشتم خیس شد و روی گلی اب ریختم و اونم خیس شد .." الهی برات بمیرم که دیگه حرف میزنی و این جوری گزارش میدی . خب دیگه مامان بره به کاراش برسه . هر چند که امروز تعطیله و...
14 خرداد 1390

جمعه

  جمعه اگه بشه میخواهیم با خاله فرنوش و اهل بیت بریم بیرون و امیر هم قراره که مرخصی بگیره !! آخه اون جمعه ها هم باید بره سر کار . حالا نمیدونم کجا میریم . قرار بود بریم تله کابین رامسر همونجا که وقتی تو به من چسبیده بودی با امیر رفته بودیم . تو که یادت نمیاد . آخه نمیتونستی بیرون رو ببینی . ولی خب مثل اینکه دیگه اونجا نمیریم . حالا باید فکر کنیم که کجا بریم و چی بخوریم ؟ من که از الان دهنم آب افتاده . دلم غذا میخواد یه غذای خوشمزه ....  . خدا کنه هوا بارون نباشه که خب فکر نکنم بارون بیاد . ولی آفتاب داغ هم نباشه و تو بتونی حسابی بازی کنی . البته این منم که باید دنبالت بدوم .میگم هوا خوبه شاید هم سمت دری...
10 خرداد 1390

باران

امروز نمیدونم چرا ولی انگار خوشحالم . اگه یه دختر داشتم اسمش رو باران میذاشتم ! باران بهاری ! زود میاد و زود هم میره . مثل باران من . البته قرار بود این باران تا زمستون بباره ولی خب زود بند اومد . چون مامانش داشت خیس میشد . چتر هم نداشت . شاید دیوونه شدم . اما حالم خوبه ....   ...
8 خرداد 1390
1